پژمان زندگی پر فراز و نشیبی داشته است. او 25 سال بیشتر ندارد و به جرم حمل مواد مخدر بازداشت شده است.
پژمان از زندگیاش میگوید:
*چرا مواد جابهجا میکردی؟
کار درستی پیدا نکردم، مجبور بودم شکمم را سیر کنم.
*این همه آدم کار میکنند و دست به خلاف نمیزنند، آنها هم میخواهند شکمشان را سیر کنند. تو چرا این کار را کردی؟
من شناسنامه نداشتم؛ هرجا میرفتم از من شناسنامه میخواستند و من نداشتم.
*چرا؟
من بچه زن صیغهای پدرم بودم. پدرم هم برای اینکه من را پنهان کند برایم شناسنامه نگرفت. مادرم هم که زنی بیسواد بود دنبال شناسنامه نرفت.
*از پدرت نپرسیدی چرا این کار را کرد؟
پدرم را یادم نمیآید. او در کودکی من فوت کرد به همین خاطر هم هیچوقت او را یادم نمیآید.
*چرا پدرت تو را مخفی میکرد؟
پدرم زمانی که با مادرم ازدواج کرده بود خیلی پیر بود، او با دختری در سن بچهاش ازدواج کرده بود برای همین هم مادرم و من را پنهان کرد، بعد هم که فوت کرد.
*سراغ خانواده پدریات رفتهای؟
بله اما من را قبول نکردند. من هم آنقدر در بدبختی گرفتار بودم که دنبال شناسنامه و اینجور چیزها نرفتم.
*از مادرت چه خبر؟
بعد از پدرم با کسی دیگر ازدواج کرد. من یک روز خانه خاله و یک روز خانه مادربزرگ و دایی بودم تا اینکه از شهرمان فرار کردم و به تهران آمدم تا خودم خرجم را بدهم.
*در این مدت فقط کار خلاف کردی؟
چند جا برای کارگری رفتم ولی فایده نداشت. شناسنامه نداشتم، مدرکی نداشتم که معلوم شود چه کسی هستم به همین خاطر پول بسیار ناچیزی میدادند، پولی که حتی نمیتوانستم یک روز شکمم را با آن سیر کنم.
*مواد را از کجا آوردی؟
موادی که من جابهجا کردم چند گرم بیشتر نبود. یک نفر به من گفت اگر برایش مواد جابهجا کنم به من پول خوبی میدهد من هم قبول کردم. در پارک منتظر مشتری بودم که پلیس آمد و من را گرفت.
*فکری برای آیندهات داری؟
من در این مدت که زندان بودم خیلی فکر کردم. تصمیم گرفتم از طریق زندان و مددکاران اقدام کنم و شناسنامه بگیرم. به هر حال خانواده پدرم با حکم دادگاه موظف میشوند آزمایش بدهند و من را قبول کنند. شاید از این بدبختی نجات پیدا کنم.