وحشت سراپای وجودش را فرا گرفته بود، دیگر پاهایش رمقی برای فرار نداشت، مدام به پشت سرش مینگریست و در تاریکی شب به سوی نورهایی میدوید که از فاصله دور نمایان بود. دخترک هراسان خود را به اولین خانهای رساند که در منطقه روستایی خلق آباد بنا شده بود. نفس نفس زنان کنار در آهنی ایستاد و با مشت به در میکوبید. فریادهای دلهره آورش، در فضا میپیچید و با اضطراب خاصی فریاد «کمک» سر میداد.
طولی نکشید که صاحبخانه خواب آلود، در حیاط را گشود و دختر نوجوان وحشت زده خود را به داخل حیاط انداخت. او که گویی از چنگ گرگهای بیابان رها شده است با چهرهای رنگ پریده و در حالی که همچنان نفس نفس میزد، مدعی شد از چنگ چند جوان شیطان صفت گریخته و به آن خانه پناه آورده است! لحظاتی بعد دیگر اعضای خانواده نیز از خواب بیدار شدند و با دیدن حال و روز دخترک، لیوانی پر از آب به دستش دادند و او را به آرامش دعوت کردند. دقایقی بعد زنگ تلفن پلیس ۱۱۰ به صدا درآمد و صاحبخانه ماجرای دختری را بازگو کرد که در تاریکی شب به خانه اش پناه آورده بود. دختر نوجوان هنوز از ترس به خود میلرزید و با چشمانی نگران به اطرافش مینگریست که خودروی گشت انتظامی به محل رسید.
او که دیگر ضربان قلبش با مشاهده پلیس آرامتر شده بود به مرکز انتظامی هدایت شد و در پناه پلیس قرار گرفت. ساعتی بعد هنگامی که دخترک آرامش روحی خود را بازیافت، به افشای ماجرایی تکان دهنده پرداخت که همه افسران پلیس منتظر شنیدن آن بودند. او که ۱۷ سال بیشتر نداشت، تقویم خاطراتش را به دوران کودکی ورق زد و گفت: من اهل و ساکن تهران هستم، اما با مادربزرگم زندگی میکنم چرا که هنوز یک سال از تولدم نگذشته بود که خواهر و برادر دوقلویم به دنیا آمدند. حالا دیگر مادرم توان نگهداری از ۳ فرزند را نداشت که تقریبا همسن و سال بودند. به همین دلیل مرا به مادربزرگم سپردند و من نزد او رشد کردم و تا کلاس دهم درس خواندم، اما مشکلات مالی مرا به ترک تحصیل واداشت و به ناچار برای تامین مخارجم به فروشندگی و کارگری روی آوردم. با درآمد و دسترنج خودم ابتدا یک دستگاه گوشی تلفن هوشمند خریدم و بدین ترتیب وارد فضاهای مجازی شدم، ۳ ماه قبل بود که در یکی از همین شبکههای اجتماعی با پسر جوانی ارتباط برقرار کردم که خود را اهل شهرستان سرخس معرفی میکرد. این ارتباطهای مجازی با جملات و کلمات عاشقانه ادامه یافت تا این که روزی «محمود» به تهران آمد و ما برای اولین بار با یکدیگر به صورت حضوری گفتگو کردیم. هنوز مدت زیادی از این دیدار سپری نشده بود که او از من خواست به مشهد بیایم و او هم برای ملاقات با من از سرخس به مشهد خواهد آمد. این پیشنهاد در حالی از سوی «محمود» بیان شد که خانواده ام قصد داشتند مرا به عقد یکی از بستگان نزدیکم درآورند، اما من هیچ علاقهای به «سجاد» نداشتم و پدر و مادرم نیز به خواسته هایم بی توجهی میکردند.
در این شرایط بود که برای فرار از ازدواج اجباری تردید را کنار گذاشتم و با برداشتن همه پس اندازهایم سوار یک دستگاه خودروی مسافربر شدم و با پرداخت یک میلیون و ۳۰۰ هزار تومان به طرف مشهد حرکت کردم. وقتی به محل قرار با «محمود» رسیدم او به همراه چند تن از دوستانش به سراغم آمد و مرا به یک خانه مجردی در هسته مرکزی شهر برد که ادعا میکرد متعلق به یکی از دوستان نزدیکش است. دو روز آن جا بودم، ولی هیچ کس برایم ایجاد مزاحمت نکرد تا این که بین آنها اختلاف پیش آمد و با یکدیگر درگیر شدند. در همین حال دو نفر از آنها چشمان مرا بستند و به زور سوار موتورسیکلت کردند. آنها شبانه مرا به مکان نامعلومی بردند و زمانی که چشمانم را باز کردند خودم را درون باغی در یک بیابان وسیع دیدم. گریه کنان از آنها خواستم مرا رها کنند، ولی آن دو نفر اصرار داشتند که لباس هایم را باید عوض کنم!
حتی لباس هم برایم آوردند، ابتدا مقاومت کردم، ولی وقتی با تهدید وحشتناک آنها روبه رو شدم، از شدت ترس تسلیم شدم. دقایقی بعد و در تاریکی شب مرا به یک زمین کشاورزی بردند تا به خواسته شوم و شرم آور خود برسند. وحشت کرده بودم و دست و پاهایم میلرزید. آنها اکنون ۳ نفر شده بودند و با هم به آرامی صحبت میکردند که در یک لحظه من از غفلت آنها استفاده کردم و در تاریکی شب بی هدف پا به فرار گذاشتم تا این که به یک دستگاه تریلی رسیدم که در حاشیه بیابان پارک بود. خودم را زیر تریلی کشیدم و مخفی شدم. هنگامی که دیگر اثری از آن ۳ جوان شیطان صفت ندیدم به آرامی و در حالی که هنوز وحشت زده بودم از زیر تریلی بیرون آمدم و هراسان به طرف جاده فرار کردم که در همان نزدیکی بود. در این هنگام نور چراغهای خودروی پرایدی را دیدم و از آنها که ۲ جوان بودند کمک خواستم. ولی از چاله به چاه افتاده بودم چرا که سرنشینان پراید هم وقتی وضعیت آشفته و ظاهر به هم ریخته مرا دیدند، وسوسههای شیطانی وجودشان را فرا گرفت و با تهدید مرا به باغی دیگر بردند، اما باز هم موفق شدم با ترفندی از چنگ آنها بگریزم.
سرگردان و حیران همچنان فرار میکردم تا این که نوری را از فاصله دور دیدم و در حالی به طرف آن نور آمدم که احساس میکردم پرایدسواران در تعقیبم هستند، اما به منزل مسکونی رسیدم و با مشت به در آن منزل کوبیدم که …
در پی اظهارات و ادعاهای این دختر ۱۷ ساله، بلافاصله عملیات اطلاعاتی نیروهای انتظامی با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد علی محمدزاده (رئیس کلانتری خلق آباد مشهد) برای شناسایی و دستگیری شیاطین مورد ادعای دختر نوجوان آغاز شد و از طرف دیگر نیز این دختر به دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری هدایت شد. بدین ترتیب تلاش مشاوران و کارشناسان پلیس برای بررسیهای روان شناختی و همچنین شناسایی خانواده وی در حالی ادامه یافت که دختر نوجوان متوجه اشتباه بزرگ خود در ارتباطهای خیابانی و فضاهای مجازی شده بود.
چقد غفلت
بجای این غلط کردن ها ب مراکز بهزیستی یا پلیس میرفتی ک شکایت میکردی نمیخای با خواستگارت ازدواج کنی