زن ۲۵ ساله با بیان این که در ۱۷ سالگی عاشق پسر همسایه شدم، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری مشهد توضیح داد.
او گفت: مشغول آخرین امتحانات مقطع دبیرستان بودم که ارتباطم را با «سعید» آغاز کردم. او در خواربار فروشی پدرش کار میکرد که سر کوچه ما قرار داشت. من هم که بعد از جدایی پدر و مادرم از یکدیگر نزد مادرم زندگی میکردم به جملات عاشقانه «سعید» دل بستم و با هر بهانهای به مغازه آنها میرفتم، اما این ارتباط پنهانی طولی نکشید و «سعید» به خواستگاری ام آمد، ولی مادرم که خودش اوضاع اسفبار پدرم را دیده بود، احتمال میداد که «سعید» معتاد است، ولی بازهم تردید داشت، چون «سعید» پسر جوانی بود و ظاهرش هنوز اعتیاد را نشان نمیداد.
با اصرار من، مادرم رضایت داد و من و سعید درحالی ازدواج کردیم که در همان هفته اول نامزدی اعتیاد او لو رفت، ولی دیگر کاری از دستم ساخته نبود و مجبور شدم به زندگی با او ادامه دهم تا شاید اعتیادش را کنار بگذارد، اما با آن که صاحب دختری یک ساله شده بودم، نه تنها «سعید» اعتیادش را ترک نکرد بلکه روز به روز بیشتر در گرداب مواد افیونی فرو رفت تا این که بالاخره بعد از ۳ سال زندگی مشترک از او طلاق گرفتم و به خواست مادرم سرپرستی دخترم را هم به پدر «سعید» سپردم، اما هنوز چند ماه بیشتر از ماجرای طلاقم نمیگذشت که یکی از همسایگان مرا برای مردی خواستگاری کرد که همسرش فوت کرده بود و دختری نوجوان داشت.
ابتدا موافق این ازدواج نبودم، ولی سمیه خانم از ثروت واخلاق «نعمت» تعریف کرد که انگار مرا شست و شوی مغزی داد و من در حالی که دلتنگ دخترم بودم با «نعمت» ازدواج کردم. هنوز یک ماه بیشتر از برگزاری مراسم عقدکنان ما نگذشته بود که همسرم پیشنهاد داد تا به کلاس موسیقی بروم و این هنر ارزشمند را بیاموزم چرا که «سارا» دختر خوانده ام نیز مربی موسیقی داشت و «نعمت» معتقد بود که با این شیوه میتوانم ارتباط صمیمانهای با «سارا» برقرار کنم و او را از افسردگی مرگ مادرش نجات دهم.
چند روز بعد زنی به نام «فریبا» به منزل ما آمد تا به طور خصوصی به من «دف زنی» بیاموزد. اگر چه «فریبا» هفتهای ۳ روز به منزل ما میآمد، اما در همین مدت من با او ارتباط خوبی برقرار کردم به طوری که انگار سنگ صبورم بود و من با او صمیمانه درد دل میکردم و از دلتنگی هایم میگفتم و اشک میریختم. حتی از رفتارهای «سارا» گلایه میکردم و رازهای زندگی ام را با او در میان میگذاشتم. «فریبا» هم مرا دلداری میداد و به صبر دعوت میکرد. اما روزی که بیرون از منزل بودم و دیرتر به کلاس موسیقی در منزل رسیدم، ناگهان شوهرم را با «فریبا» تنها دیدم و تازه فهمیدم که «فریبا» به عقد موقت «نعمت» درآمده و هووی خودم است. شوهرم با سوءاستفاده ازمن ودخترش، «فریبا» را به بهانه آموزش موسیقی به منزل آورده بود تا ما درباره ازدواجش اعتراض نکنیم. این درحالی بود که او حتی قبل از ازداوج با من نیز با «فریبا» ارتباط داشت و مرا فقط برای همراهی و پرستاری از «سارا» میخواست. حالا هم به کلانتری آمده ام تا از او طلاق بگیرم، اماای کاش...