هفتم مهرماه امسال زن کشی فجیعی در سردشت رخ داد دختر ۱۷ ساله به دست شوهر ۳۲ ساله اش تیرباران شد.
آنهایی که هفتم مهر برای لحظهای بدن بیجان فاطمه را در بیمارستان سردشت دیده بودند، نقل میکردند لباسش کاملا سوراخسوراخ شده بود. رد تمام گلولههای غرق در خون را که میشمردی میشد فهمید چهار تیر به او شلیک شده. گلولههایی که از سر تا سینه و پهلویش را شکافته بود. همگی از پشت سر و با اسلحهای که همسر او به دست داشت.
چهاردهم اسفند ۱۳۸۵ بود که فاطمه، فرزند سوم خانواده به دنیا آمد و ۱۷ سال بعد در ماههای آخر تابستان که آماده مدرسه رفتن میشد، کشته شد؛ آن هم فقط یک سال بعد از ازدواج اجباری با پسرعمویش.
خانواده فاطمه طبق همان رسوم قدیم که عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمانها بستهاند میگفتند: «تا خودمان هستیم چرا دختر را بدهیم دست آدم غریبه؟».
پسر دیگری را دوست داشت که زمزمههای خواستگاری پسرعمو در خانه پیچید. خانهای که در آن فاطمه به خاطر ازدواج مجدد پدر با چند خواهر و برادر تنی و ناتنی، زندگی میکرد.
مهارت شما را در کانادا لازم داریم! (ما یک کاریابی بینالمللی هستیم...)
علی و بهزاد برادران ناتنی اصرار به این ازدواج میکردند و پدر و مادر هم رضایت داشتند. فاطمه چندساله بود؟ ۱۶! دست آخر خانواده «ش» رو آوردند به تهدید که «اگر عروس ما نشود نمیگذاریم با فرد دیگری ازدواج کند».
اینها را کسی میگوید که شاهد داستان زندگی فاطمه بوده است.
آخر سر دختر ۱۶ساله، با مردی که ۱۵ سال از او بزرگتر بود، ازدواج کرد. «همه میدانستند که دل فاطمه با «ش» نبود. بارها سر و صورت فاطمه را زخمی و کبود دیده بودند. فاطمه میگفت هر موقع که دستش را در هوا میچرخاند تا سمت او فرود آورد، نعره میزد که: طلاق بگیری و با دیگری هم ازدواج کنی، ۱۰ بچه هم که پس بیندازی، پیدایت میکنم و جنازهات را تحویل خانوادهات میدهم».
بهانههای دعوا برای «ش» یکی و دو تا نبود. هر وقت لباس جدیدی میپوشید کتکش میزد. اگر برای میهمانیها آرایش میکرد کتکش میزد. فاطمه میگفت: «از عمد صورتم را زخمی و کبود میکند. بددل است، فکرش خراب است، میخواهد من از ریخت بیفتم تا کسی به من نگاه نکند. مادرشوهرم هم میبیند، میداند، اما سکوت میکند».
«ش» اجازه تحصیل را از او گرفته بود اما ضرب و شتمهای گاه و بیگاه رؤیای درس و مشق را از سر فاطمه نمیانداخت. در مدرسه ثبتنام کرد، روپوش و کتابهایش را هم گرفت. روپوشی که عمرش به پوشیدن آن قد نداد و صحیح و سالم گوشه خانه آویز چوبلباسی ماند.
«ش» به او اجازه نمیداد پایش را از خانه بیرون بگذارد؛ چه برسد به اینکه تحصیلش را ادامه دهد.
با هر دعوا و کتک، فاطمه به منزل پدری برمیگشت و هر بار«ش» با فرستادن واسطه او را برمیگرداند. «فاطمه بچه بود. راه دیگری جلوی پایش نمیدید. میدانست اگر راضی به برگشتن نشود، بهانه به دست «ش» داده تا باز بگیردش به باد کتک. کمکم اما فضایی پیدا کرد تا با نزدیکانش از طلاق حرف بزند. با مشاوری صحبت کرد و قرار شد که «ش» هم به همان جلساتی که فاطمه نوبت گرفته بود برود، اما هر بار یک بهانه جدید میآورد و جلسات را عقب میانداخت».
چند وقت بعد مرد به خاطر درگیری با دو نفر و زخمیکردن آنها با چاقو به زندان افتاد و همین ماجرا باعث شد که فاطمه پس از مشورتهای فراوان تصمیم خودش را بگیرد. محکم و مصمم به همه میگفت میخواهم جدا شوم. روبهرویش چه کسی میایستاد؟ همان برادران ناتنی که مشوق ازدواجش بودند.
داستان دختر اینطور به پایان رسید: ظهر هفتم مهرماه صدای شلیک چند گلوله در خانه پدری همه همسایهها را وحشتزده به کوچه کشاند. همه روزهای قبل شوهر از زندان پیغام میفرستاد که فاطمه باید به منزل پدر و مادر من برود ولی دستش به جایی بند نبود. تا اینکه پایش را از زندان بیرون گذاشت، اسلحهای تهیه کرد و متأثر از حرفهای بهزاد و با همراهی علی به سمت منزل مادر فاطمه رفتند.
پدر در خانه نبود و علی به محض ورود به خانه گوشی مادر فاطمه را گرفت و به گوشهای پرت کرد. اگر گوشی خرد نشده بود، مادر فرصت پیدا میکرد با کسی تماس بگیرد؟ شاید.
پسر و داماد اول مادر را کتک زدند و زن مسن را سیاه و کبود کردند و بعد سراغ فاطمه آمدند. دخترک به سمت پلههای خانه فرار میکرد تا به طبقه بالا برود. اما در چشمبههمزدنی شوهر، موهای فاطمه را از پشت سر گرفت و به سمت پایین پلهها پرت کرد. فاطمه دوباره از دستش درمیرود و به سمت در ورودی خانه فرار میکند اما درست همان لحظه «ش» یک تیر به سمت او شلیک میکند. دخترک چند متری از دم در خانه دور میشود اما بر زمین میافتد. درست مثل فیلمها. دیگر جانی در بدنش نبود اما «ش» گلولههای بعدی را هم به او شلیک کرد. سر، پهلو، سینه و گردنش گلولهباران شده بود.
طبق گفتههای یک منبع آگاه، یکی دیگر از برادرها از راه میرسد و او را به بیمارستان میبرد اما دخترک در همان دقایق ابتدایی که روی زمین افتاده بود و احتمالا قبل از گلولهبارانهای دوم و سوم و چهارم، جان خود را دم خانه از دست داده بود.
رؤیای درس و مشق فاطمه یک روز بعد از قتل زیر قبرستان شهر خاک شد و با شکایت پدر، شوهر و یکی از برادرها به زندان افتادند.
منبع:سایت جنایی