من از شوهرم گذشت کردم، اما او حاضر به این گذشت نیست.
زن ۲۸ سالهای که با شکایت همسرش مبنی بر ارتباط با جوانی غریبه وارد کلانتری آبکوه مشهد شده بود، با بیان این که نمیتوانم با این رسوایی و آبروریزی کنار بیایم درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی گفت: پدرم شغل آزاد داشت و از نظر مالی در حد مرفه بودیم، آن زمان در منطقه احمد آباد مشهد زندگی میکردیم و من هم تا مقطع راهنمایی در آن محل درس خواندم، ولی زمانی که به سن نوجوانی رسیدم، شور و شر عجیبی وجودم را فرا گرفت و به دختری تبدیل شدم که شیطنت زیادی داشتم و هر کاری را که دلم میخواست انجام میدادم.
پدر و مادرم که اوضاع را این گونه دیدند به شدت ترسیدند که من با این شیطنتها شاید به دنبال یافتن «دوست پسر» باشم و با آبروی خانوادگی ام بازی کنم این بود که مرا در همان ۱۵ سالگی پای سفره عقد نشاندند و با یکی از بستگان دور مادرم ازدواج کردم.
«باقر» ۱۳ سال از من بزرگتر بود، ولی قلب مهربانی داشت و به من ابراز محبت میکرد آن زمان به دلیل علاقهای که به تحصیل داشتم با همسرم شرط گذاشتم که فقط در صورتی حاضرم با او ازدواج کنم که اجازه ادامه تحصیل و کار در بیرون از منزل را به من بدهد! خلاصه با موافقت «باقر» زندگی ما آغاز شد و من در رشته علوم انسانی دیپلم گرفتم، اما خانواده همسرم شرط گذاشتند که اگر قصد ورود به دانشگاه را دارم باید ابتدا آنها را نوه دار کنم چرا که همسرم تک فرزند خانواده اش بود و آنها دوست داشتند از تنهایی بیرون بیایند! بالاخره باردار شدم و دختری زیبا به نام «باران» را به دنیا آوردم و بدین ترتیب مجوز ورود به دانشگاه را گرفتم.
آن قدر از این موضوع خوشحال بودم که فقط به درس و دانشگاه میاندیشیدم و آرام آرام از اوضاع زندگی مشترک دور شدم نمراتم در حد عالی بود و توسط استادان دانشگاه همواره تشویق و ترغیب میشدم تا در یکی از رشتههای اقتصادی ادامه تحصیل بدهم. این گونه بود که دورههای کارشناسی ارشد و دکترا را نیز پشت سر گذاشتم و تحصیلاتم را به پایان رساندم، اما در این مدت از همسرم غافل بودم و دخترم نیز به خانواده همسرم وابسته شده بود.
در این روزها هنگامی به خودم آمدم که احساس کردم همسرم به من خیانت میکند. این موضوع بسیار مرا نگران کرد چرا که من از نظر زیبایی چهره، سن و سال و خیلی موارد دیگر چیزی کم نداشتم و نمیتوانستم خیانت همسرم را تحمل کنم با وجود این هیچ گاه در این باره چیزی به همسرم نگفتم تا این که روزی به طور سرزده وارد خانه شدم و زن جوانی را کنار همسرم دیدم. باورم نمیشد کسی که تا این حد در زندگی مشترک به او اعتماد و اطمینان داشتم این گونه بامن رفتار کند!
خلاصه آن روز «باقر» متوجه اشتباهش شد و از من عذرخواهی کرد و قول داد که دیگر چنین خطایی را مرتکب نخواهد شد. من هم آن چه را دیده بودم در همان جا دفن کردم و در این باره با هیچ کس حتی خانواده خودم سخنی نگفتم تا آبروی همسرم و زندگی خودم حفظ شود با آن که این همه سال برای یافتن شغلی مناسب تحصیل کرده بودم، ولی به امور خانه داری مشغول شدم تا فرزندم را تربیت کنم، اما نمیدانم چگونه در دام حیله گریهای فضای مجازی افتادم و مسیر زندگی ام را به بیراهه کشاندم.
روزی همان طور که در حال پرسه زنی در گروههای اجتماعی بودم با پسر جوانی آشنا شدم که او نیز مشکلاتی مشابه زندگی من داشت. خیلی زود سفره دلم را گشودم و من هم با او درد دل کردم. همین رفتارهای ابتدایی و نادرست به جایی رسید که دیگر از طریق پیامک و تلفن با هم گفتگو میکردیم به گونهای که دیگر احساس میکردم به «فردین» وابسته شده ام.
او نیز هر روز با من تماس میگرفت و مدعی بود که فقط کلام من برایش آرامش بخش است و پس از گفتگو با من به آرامش روحی میرسد!
من هم بدون توجه به اطرافیانم مدام با او صحبت میکردم تا این که «باقر» متوجه ماجرا شد و با مدارکی که داشت از من شکایت کرد. با آن که من او را در آن شرایط بخشیدم، ولی همسرم حاضر به گذشت نیست و این موضوع را تنها فرصتی برای جدایی از من میداند …