مرد همسایه مرا هل داد و دهانم را گرفت که سروصدا نکنم! در این وضعیت، وحشتزده و هراسان با او درگیر شدم و هنگامی که دستش از روی دهانم برداشته شد، با جیغ و فریاد کمک خواستم.
نمیدانم چرا برخی از مردم وقتی میشنوند که ما سر راهی هستیم و در بهزیستی بزرگ شده ایم، تصور میکنند با یک انسان بی کس و بی پناه روبه رو شده اند و میتوانند با او هر رفتار شرم آور و زشتی را داشته باشند به گونهای که ...
دختر ۱۷ ساله در حالی که هنوز از شدت ترس بر خود میلرزید، با بیان این که آن صحنه هولناک را نمیتوانم فراموش کنم، اشک ریزان درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: از روزی که چشمانم را باز کردم، خودم را بی کس و تنها در بهزیستی یافتم. گویا پدر و مادرم مرا سر راه گذاشته و رها کرده بودند. خلاصه بهزیستی تنها پناهگاه و امید من بود، اما خیلی آرزو داشتم که من هم مانند دیگر کودکان خردسال، پدر و مادری داشته باشم که مرا در آغوش بگیرند!
حسرت داشتن پدر و مادر، موضوعی بود که در طول زندگی ام مدام با آن دست به گریبان بودم. اگرچه پدران و مادران معنوی زیادی داشتم که به کودکان بهزیستی سر میزدند و از نظر مالی به ما کمک میکردند، اما لذت عاطفه و مهر و محبت پدر و مادر را هیچ وقت نچشیدم. خلاصه با همین رویاها و آرزوها در بهزیستی قد کشیدم و بزرگ شدم تا این که روزی پسری به خواستگاری ام آمد. او هم شرایطی مشابه وضعیت مرا داشت و در بهزیستی بزرگ شده بود. تنها تفاوتی که من با «شاهین» داشتم این بود که او از خانوادهای «بدسرپرست» بود، اما من هیچ وقت پدر و مادرم را ندیدم! وقتی با «شاهین» به گفتگو نشستم، مهر و محبت عمیقی را در چشمانش دیدم و متوجه شدم که او هم به خاطر همین بی پناهی کاملا مرا درک میکند! خیلی زود اشک شوق ریختم و دل باخته «شاهین» شدم و در حالی پای سفره عقد نشستم که «شاهین» باید به خدمت سربازی میرفت. از سوی دیگر نیز هزینههای زندگی سرسام آور بود و ما چیزی نداشتیم. این بود که با کمک خیرین خانهای اجاره کردیم و با جهیزیهای که برایمان فراهم کردند، زندگی مشترک مان از حدود یک سال قبل در یک مجتمع مسکونی آغاز شد و «شاهین» هم به خدمت سربازی رفت.
در این شرایط من به تنهایی با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم میکردم و با حقوق سربازی شوهرم و همچنین یارانههای دولتی زندگی را میگذراندم. در این میان، من که تنها بودم برای یکی از زنان مجتمع سرگذشت زندگی ام در بهزیستی را بازگو کردم، اما نمیدانم چرا برخی از مردم درباره کودکان بی سرپرست یا بدسرپرست چنین تفکرات شرم آوری دارند و آنها را خلافکار میدانند و فکر میکنند میتوانند هرکاری که دوست دارند با این افراد بی پناه انجام دهند!
در میان اهالی مجتمعی که سکونت داشتم مرد ۴۵ ساله متاهلی زندگی میکرد که مدام سعی داشت با من صحبت کند و خودش را مردی خیرخواه و دلسوز جلوه میداد. او یکی دوبار از من خواست اکنون که شوهرم نیست و من به تنهایی زندگی میکنم، اگر مشکلی داشتم با او در میان بگذارم. من با آن که حرف هایش را جدی نمیگرفتم، ولی به رسم ادب از او تشکر میکردم و احتمال میدادم همسایهای دلسوز است که قصد کمک به مرا دارد، اما شب گذشته زمانی که شوهرم نیز در خانه نبود، ناگهان صدای زنگ منزل را شنیدم. وقتی از پشت در سوال کردم، او خودش را همسایه معرفی کرد و من هم که پوشش منزل را به تن داشتم، با تعجب در واحد آپارتمانی را گشودم، ولی در یک لحظه آن مرد ۴۵ ساله را مقابل خودم دیدم که مرا به درون پذیرایی هل داد و دهانم را گرفت که سروصدا نکنم! در این وضعیت، وحشت زده و هراسان با او درگیر شدم و هنگامی که دستش از روی دهانم برداشته شد، با جیغ و فریاد کمک خواستم که همسایگان متوجه موضوع شدند و با تجمع آنها آن مرد هم مرا رها کرد و گریخت، اما این صحنه هولناک از مقابل چشمانم دور نمیشود و من هنوز هم از ترس بر خود میلرزم!
حالا هم به کلانتری آمده ام تا کمکم کنید که بتوانم از این مکان بروم و خانه را تخلیه کنم چرا که دیگر «امنیت» ندارم و میترسم که دوباره سروکله آن مرد نامرد پیدا شود، ولی با این اجارههای سرسام آور سرگردان مانده ام که چه کنم...
بررسیهای مشاورهای و مددکاری برای یاری این زن نوجوان در دایره اجتماعی کلانتری با دستور سرهنگ خواجه پور (رئیس کلانتری آبکوه) آغاز شد.