اینها بخشی از اظهارات زن 55 ساله ای است که با یک بطری حاوی آبلیمو وارد کلانتری طبرسی شمالی مشهد شد و درحالی از یک ماجرای عجیب در زندگی خود پرده برداشت که مدعی بود این آبلیموها رنگ وحشت دارد! این زن میان سال درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در بندر ترکمن به دنیا آمدم اما هنوز به 7 سالگی نرسیده بودم که پدرم به دلیل ابتلا به بیماری خاص از دنیا رفت و مادرم به سختی و با زحمت زیاد ما را بزرگ کرد و به همین دلیل هم من هیچ گاه به مدرسه نرفتم و بی سواد ماندم. بالاخره مادرم همه فرزندانش را به خانه بخت فرستاد و من هم که آخرین فرزند خانواده بودم، در 17 سالگی با یکی از دوستان شوهر خواهرم ازدواج کردم که حاصل آن 6دختر وپسر تحصیل کرده است که به جز دو پسر کوچک ترم بقیه فرزندانم به خانه بخت رفته اند و زندگی خوبی دارند اما بدبختی و مشکلات من از همان روزهای آغازین زندگی مشترکم با «بهروز»، زمانی به اوج خود رسید که همسرم ادعا کرد مرا دوست نداشته و درحالی به دلیل رودربایستی و اصرار شوهر خواهرم ازدواج کرده است که با دختر دیگری ارتباط عاشقانه داشت و او را برای زندگی خود مناسب می دید. همین جملات، روابط عاطفی ما را دگرگون کرد و نه تنها هیچ عشق و علاقه ای بین ما شکل نگرفت بلکه «بهروز» همواره کتکم می زد و فحاشی می کرد به گونه ای که یک بار در پی کتک کاری های او، جنینم سقط شد.
از سوی دیگر بهروز نیز مانند من در دوران کودکی پدرش را از دست داده بود و مادرش بعد از سرو سامان گرفتن فرزندانش به عقد موقت مردی هم سن و سال خودش در بندر ترکمن درآمده بود اما بهروز به هیچ وجه راضی به ازدواج مادرش نبود و مدعی بود که مادرش آبروی او را برده است! به همین خاطر «بهروز» بالاخره مادرش را مجبور کرد تا از آن مرد طلاق بگیرد و برای ادامه زندگی به مشهد بیاید.
«طوبا»در طبقه پایین منزل ما ساکن شد و دیگر «بهروز» هیچ گاه به او اجازه نداد حتی برای دیدار بستگانش به بندر ترکمن برود چرا که تصور می کرد شاید برای دیدار با آن مرد، قصد رفتن به شمال کشور را دارد! با وجود این مادر شوهرم به بیماری قند و فشار خون مبتلا شد و «بهروز» گاهی او را نزد پزشک می برد و گاهی نیز برای درمان فشار خون به او آبلیمو می داد ولی هر بار که مقداری آبلیمو مصرف می کرد راهی بیمارستان می شد و از سوزش جگرش می نالید ولی کسی به حرف هایش توجهی نداشت. در همین حال وقتی برای آخرین بار من هم با بهروز همراه شدم و«طوبا» را به بیمارستان بردیم، او حرف های مشکوکی به من زد و بعد از آن هم از دنیا رفت. وقتی جملات نامفهوم مادر شوهرم را به بهروز گفتم او سر وصدای عجیبی به راه انداخت و حتی از من به خاطر تهمت ناروا شکایت کرد. بعد از این ماجرا فقط ادعا می کند که مرا دوست ندارد و نمی خواهد با من زندگی کند.
اکنون که چند ماه از مرگ «طوبا»می گذرد هر بار که شوهرم غذا یا آبلیمو برای کاهش فشار خون به من می دهد حالم چنان دگرگون می شود که من هم راهی مرکز درمانی می شوم! از سوی دیگر وقتی به آخرین نتیجه آزمایش خون مادر شوهرم در بیمارستان می اندیشم که مشکوک به آلودگی بود،ترس وجودم را فرا می گیرد و این آبلیمو را به رنگ وحشت می پندارم! حالا هم در حالی که از شوهرم شکایت دارم، بطری حاوی آبلیمو را به کلانتری آورده ام و می خواهم آن را به آزمایشگاه تخصصی ارسال کنید تا من از این سوءظن وحشتناک خارج شوم.
باتوجه به ادعای این زن میانسال و با صدور دستوری ویژه از سوی رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد،رسیدگی قانونی و کارشناسی به این پرونده عجیب به گروه مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری سپرده شد و بررسی های تخصصی در این باره ادامه یافت.