قهرمان این داستان از آن ثانیههای پراضطراب میگوید و چند ماموریت زندگیبخش دیگرِ خود را نیز روایت میکند.
خفگی با آبنبات
علیاکبر زارع، آن شب را اینطور روایت میکند و میگوید: «من، چون ١٢سال امدادگر داوطلب هلالاحمر بودم، با دورههای تخصصی امدادونجات آشنایی داشتم. رشته تحصیلی من هم امدادونجات است. با این مانورها بیشتر در پایگاههای جادهای برخورد داشتم و در تصادفات جادهای، و سر صحنههای مختلف آنها را زیاد انجام میدادیم. یکم خرداد آخرِ شیفت بود. لباسم را تعویض کرده بودم و داشتم از محل کارم میآمدم بیرون که یکی از همکاران صدایم زد و گفت بدو یک بچه خفه شده است. من داشتم وارد حیاط میشدم که دیدم نگهبان سریع رفت بالای سر بچه. یکی از همکارانم گفت یک بچه دارد خفه میشود سریع بیا. لحظهای که رسیدم یک پلاستیک دارو و گوشی موبایلم دستم بود و آنها را روی زمین گذاشتم. بچه را گرفتم و دیدم، لبهای کودک کبود شده است. جان نداشت و دیگر تقریبا تمام شده بود. گویا یک آبنبات در گلویش گیر کرده و راه نفسش را بسته بود و آن بچه دیگر نفس نمیکشید. شب هم بود و هوا تاریک بود. زمانیکه رسیدم بچه دست یکی از کارمندان حراستِ ما بود و او داشت چند ضربه به پشتش میزد. در همان لحظه بچه را گرفتم و مانور هایملیخ را اجرا کردم. این مانور در بچهها و بزرگسالان متفاوت است. او را روی دستم خواباندم. پشت او را گرفتم و مشتم را به حالت عمودی یعنی از سمت شست روی ناحیه بین دو کتف کودک گذاشتم. سپس به سمت داخل، یک فشار نسبتاً محکم دادم و به سمت بالا کشیدم. چندبار این ضربه را زدم. این عمل باعث شد تا هوایی که در پایین ریههای بچه قرار گرفته بود با فشار دست بیرون بیاید و جسم خارجی به خارج پرت شد. همان لحظه دیدم نفسش برگشت و جسم خارجیای که در گلویش مانده بود، پرید بیرون و روی زمین افتاد. همان زمان که او را روی دستانم خواباندم، سرش را هم کامل گرفتم و بهصورت شیبدار به سمت پایین محکم هفت هشت ضربه به کتفش زدم. علائم حیاتیاش بالا آمد. او را بهصورت ریکاوری خواباندیم و همان زمان گریه و حالت عادی پیدا کرد. با اورژانس هم تماس گرفته بودیم. ولی دیگر بچه حالت عادی داشت و والدین، خودشان او را به بیمارستان بردند. دیگر وضعیت اورژانسی نداشت. فقط پدر و مادرش گفتند که کمی به او آب بدهیم، ولی گفتم فعلا به او آب ندهید، چون ممکن است گلویش التهاب داشته باشد و آب دوباره داخل ریهاش برود.»
ما امدادگران همیشه بدون چشمداشت کار میکنیم
کارمند داروخانه هلالاحمر ادامه میدهد: «این پسربچه درواقع با برادرش دوقلو بودند. یکی از آنها را پدرش بغل کرده و این کودک را نیز مادرش به داروخانه آورده بود. آن لحظه مادرش در پیادهرو داشت جیغ میکشید و به سمت داروخانه آمد. مرتب اشک میریخت. در آن لحظات صدای گریههای مادرش را که میشنیدم با خودم میگفتم هرطور شده باید این بچه را نجات دهم. درواقع آن حسی که وقتی جان یک نفر را نجات میدهی، بسیار زیباست. یک حس سبکی و خوب به آدم دست میدهد. همزمان تمام مردم هم داشتند گریه میکردند. پدرِ نوزاد در پیادهرو مانده بود و اشک میریخت و میگفت بچه من دیگر مرده است، ولی آنها در نهایت با خوشحالی از آنجا رفتند و همین برایم کافی بود. ما امدادگران همیشه بدون چشمداشت کار میکنیم. هیچ توقعی از هیچکس نداشتم و بهدنبال تشکر نبودم.»
ماموریتهای نجاتبخش دیگر
«من ١٢سال امدادگر داوطلب هلالاحمر، هم در شیراز و هم در شهرهای دیگر بودم. هفت سال است که در داروخانه هلال کار میکنم. بارها از این صحنهها دیدم. ٢٩اسفند سال ٩٤بود. فردای آن روز سالِ تحویل بود. در پایگاه جادهای بودیم که در گردنه شهیدآبادِ اصفهان- شیراز اعلام حادثه تصادف کردند. وقتی به آنجا رفتیم چند مصدوم داشت. یکی از مصدومان ضربه به قفسه سینهاش خورده بود و خونریزی در بینیاش داشت. به دلیل خونریزی راه هوایی بسته شده بود. همین مانور هایملیخ البته برای بزرگسالان را انجام دادم و ضربه به شکم زدم. مصدوم بیهوش را روی کمر خواباندم و روی انگشت بالای ناف ضربه را به شکم وارد کردم تا اگر چیزی داخل گلویش است خارج شود و بعد هم تنفس دهان به دهان دادم. او نیز برگشت و از مرگ حتمی نجات یافت. یکبار دیگر هم در ایستگاه مترو بودم. در حال انجام ماموریت نبودم و به خانه برمیگشتم. دیدم یک بیمار قلبی روی زمین افتاد و ایست قلبی کرد. در آنجا نیز بلافاصله دست بهکار شدم و طبق آموزشهایی که دیده بودم او را سیپیآر کردم. تا اورژانس برسد توانستم او را نجات دهم.»