از قدیم گفته اند «چوب خدا صدا ندارد!» با آن که همواره با تاکیدها و نصیحتهای مادرم به این جمله یقین داشتم ولی امروز به آن ایمان آوردم. اگر چه از نظر وجدانی به خاطر حادثه تلخی که برای ناپدری ام رخ داد، بسیار ناراحت و نگرانم، اما وقتی به گذشته میاندیشم به معنای حقیقی این جملات پی میبرم
زن ۳۵ ساله درباره سرگذشت تلخ خود و ماجرایی که او را به مرکز انتظامی کشانده بود، به مشاور ومددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی گفت: پدرم راننده تریلرهای ترانزیتی بود که ۳۰سال پیش در یک سانحه وحشتناک رانندگی از دنیا رفت.
مادرم بعد از این حادثه دچار افسردگی شدید روحی و روانی شد تا حدی که چندبار تصمیم به خودکشی گرفت، اما به خاطر من از این تصمیمهای هولناک منصرف شده بود.
من فقط تصویرهای تاریکی از پدرم در ذهن دارم، اما میدانم که مادرم با همه وجودش برای سعادت و خوشبختی من تلاش کرده است. خلاصه آن گونه که من میدانم مدتی بعد از مرگ پدرم، پدر بزرگ هایم دور هم نشستند و تصمیم گرفتند تا مادرم با مرد دیگری ازدواج کند.
در این میان یکی از خواستگاران مادرم که قصاب بود مورد تایید قرار گرفت. همه او را «قادر قصاب» میشناختند و همسرش را در یک حادثه سقوط از بلندی از دست داده بود و فرزندی هم نداشت.
بالاخره مادرم در حالی با «قادر» ازدواج کرد که من در کلاس دوم ابتدایی درس میخواندم. او با مادرم بسیار مهربان بود ولی من ترس عجیبی از او داشتم چرا که همواره یک کارد بزرگ درون وسایلش حمل میکرد. از سوی دیگر وقتی میدیدم او چگونه مرغ و گوسفندهای همسایگان را سر میبرد، بیشتر وحشت میکردم.
از طرف دیگر هم ناپدری ام مرا مزاحم زندگی اش میدانست و مدام مرا مورد آزارهای جسمی و روحی قرار میداد.
من هم به دلیل ترس از چاقوی او چیزی به مادرم نمیگفتم چرا که «قادر» مرا تهدید به بریدن گوش هایم میکرد و با چهرهای غضبناک میگفت: اگر به مادرت چیزی بگویی، گوش هایت را میبرم! خلاصه او و مادرم صاحب ۲ دختر و یک پسر شدند و من هم در کنار آنها به این زندگی همراه با ترس و آزار ادامه میدادم تا این که در رشته مهندسی صنایع غذایی دانشگاه پذیرفته شدم و از مشهد به یکی دیگر از استانهای غربی کشور رفتم.
بعد از گذراندن ۲ ترم تحصیلی در یک کارخانه تولیدی هم مشغول کار شدم و حتی در ماههای تعطیلی دانشگاه هم به مشهد نمیآمدم، چون از ناپدری ام نفرت داشتم و نمیتوانستم باز هم آزار و اذیتهای گوناگون او را تحمل کنم.
خلاصه با یکی از همکلاسی هایم در دانشگاه ازدواج کردم و برای خودم زندگی مستقلی تشکیل دادم و اکنون نیز صاحب ۲ فرزند هستم و در کرج زندگی میکنم! اما حدود یک هفته قبل برای دیدار مادرم در حالی به مشهد آمدم که خواهران ناتنی ام نیز به همراه فرزندانشان در نزدیکی منزل مادرم زندگی میکنند ولی در یک لحظه یکی از نوههای مادرم سراسیمه و اشک ریزان وارد منزل شد و از آزار و اذیتهای وحشتناکی سخن گفت که یکی از افراد خانواده «قادر» بر سرش آورده بود.
این دختر خردسال که از ترس به خود میلرزید در میان اشک هایش ماجراهایی را بازگو کرد که مرا به فکر فرو برد.
برای لحظاتی او را فراموش کردم و در افکارم به گذشتههایی اندیشیدم که چگونه مورد آزار و اذیت «قادر» قرارمی گرفتم.
از طرف دیگر وقتی مادرم این ماجرا را به شوهرش اطلاع داد، ناپدری ام در همان لحظه دچار سکته شد و روی زمین افتاد.
بلافاصله با اورژانس تماس گرفتیم و «قادر» را به بیمارستان رساندیم. در این میان یک روز که به دیدار او رفته بودم، با بغضی در گلو گفت: «چوب خدا صدا ندارد!» اینها تقاص رفتارهای خودم است و بلاهایی که بر سر تو آوردم! میگویند آه بچه یتیم انسان را رها نمیکند! ولی من نفهمیدم ...
آن روز ناپدری ام این جملات را در حالی بر زبان راند که من راضی به این گونه مجازات او نبودم، اماای کاش ...
با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد احمد آبکه (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) اقدامات روان شناختی و مشاورههای خانوادگی برای پیشگیری از تکرار این گونه حوادث و مراقبتهای خاص از کودکان در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
منبع: عرشه آنلاین