در نوجوانی هر روز جلو آینه میایستادم و صورتم نگاه میانداختم تا ببینم از تارهای موی ریش و سبیل خبری هست یا نه؟ اینکار ماهها طول میکشید اما خسته نمیشدم چون نتیجه خیلی مهم بود. میگفتند هر که پشت لبش سبز شود دیگر مرد شده! بعدها که بزرگتر شدم تازه فهمیدم که این رشته سر دراز دارد.
در محدوده جنوب غرب تهران، درست همان جایی که ریل راهآهن تهران ـ اهواز آن را قطع میکند، محلهای با اسم بامسمایی وجود دارد که اهالی «سبیلآباد» صدایش میزنند و خود ساکنان گرچه از این نام بدشان نمیآید اما اگر ازشان بپرسید که محلهتان کجاست قطع به یقین میگویند که بچه کوی زاهدیاند. راستش را بخواهید در همین چندساعتی که در کوچهپسکوچههای محله قدم زدیم دستگیرمان شد که چرا به اینجا «سبیلآباد» میگویند.
از هر ۱۰ نفری که از جلویمان رد میشدند ۸ تایشان بدون استثناء سبیلو بودند از جوانهای ۱۷ـ ۱۸ ساله تا مردان سالخورده. در گزارش پیشرویتان حرف دل تعدادی از ساکنان محله سبیلآباد تهران را با اسامی مستعار آوردیم به اصرار خودشان؛ دلیلش را فقط خدا میداند، شاید میخواهند که محلهشان همچنان گمنام بماند و مبادا پای غریبهها بیش از این به اینجا باز شود.
حاج «علی» مردی است ۷۰ ساله با سبیلهای پرپشت جو گندمی که ۸ فرزند دارد؛ ۲ دختر و ۶ پسر. کوچکترین بچه جلال ۲۰ ساله است که تازه خدمت سربازی را تمام کرده و البته قرار است بعد از ماه صفر با دختر خالهاش نرگس که قبل از سربازی نشان کرده، ازدواج کند و او را به خانه پدری ببرد.
پسران بزرگتر حاج علی، او را به زور بازنشسته کردهاند. بازنشستهای که حقوق ماهانه دولتی ندارد و فرزندانش خرج و مخارج زندگی پدر سالخورده را فراهم میکنند. کسی که عمری را با چرخدستی در کوچه و خیابانها قدم زده تا با خرید نان خشک و ضایعات مردم، لقمه نانی برای زن و بچهها تهیه کند.
اما او حالا چرخدستی را گوشه انبار رها کرده و هر روز چندساعتی را جلو در خانه روی صندلی تاشو مینشیند تا به قول خودش کمی آفتاب بگیرد. وقتی حرف میزند با دستانی لرزان، پاهایش را آرام نوازش میکند و نگاهی به طول کوچه میاندازد. انگار منتظر آمدنکسی است در این ساعت از روز.
«جلال» فرزند آخر علی آقا با موتور وسپایی که ترکش چند نان بربری بسته از راه میرسد و وارد گفتوگو میشود. او از سختی کار پدر و زحمتی که برای بزرگ کردن برادر و خواهرهایش کشیده صحبت میکند و از پادرد و کمردردی که از آن دوران به یادگار مانده است. وضعیت زانوهایش آنقدر بد است که به گفته دکترها خیلی زودتر باید عمل شود، اما پدر هربار زیر بار نمیرود و بهانه تازهای میگیرد.
کمکم رفتوآمد زیاد میشود و همسایهها و اهل محل که از کوچه عبور میکنند با علی آقا و پسرش احوالپرسی میکنند. جلال وقتی غافلگیرمان میکند که از ارتباط فامیلی اهل محل حرف میزند. عموها و عمهها در همین کوچه و در فاصله چند خانه با هم زندگی میکنند و داییها و خالهها هم در کوچههای بعدی. یعنی اکثر خانوادههایی که در این محله زندگی میکنند به هر حال یا از فامیل و بستگان نزدیکند و یا اینکه از اقوام دورند و چند پشت آنها را که جستجو کنید در جایی به هم میرسند و ارتباط خونی پیدا میکنند.
شکلگیری شخصیتهای کاریزماتیک
مدتی که میگذرد موضوع صحبت را به فرهنگ و آیین و رسوم محله سبیلآباد یا همان کوی زاهدی میکشانیم. حاج علی که خیالش بابت رسیدن پسرش به خانه راحت شده، از داخل جیب لباس شانه کوچک پلاستیکی در میآورد و شروع به شانه زدن و مرتب کردن سبیل چخماقی خود میکند.
ارتباط که صمیمانهتر میشود از علاقه زیادی که به سبیلهایش دارد حرف میزند و فرهنگی که در این طایفه نسل به نسل وجود داشته است. تا به این سن رسیده به یاد ندارد که جز برای کوتاه کردن و مرتب کردن، به تارموهای سبیلش دست زده باشد. اصلاً مردان سبیلو با سبیلهایشان با هر فرم و مدلی مثل چخماقی، نعل اسبی، کابویی و... در بین اقوام ترک زبان این محله، ارزش و فرهنگ به حساب میآید. اینها به قولی اصل و نسبشان به دلاوران و جنگاوران ایرانی مثل باقرخان و ستارخان بر میگردد که چهرهشان با آن سبیلها، شخصیتی کاملاً کاریزماتیک پیدا کرده بود.
جشنی برای پسران پشت لب سبز!
«حسین یار» آقای همسایه، از خانه روبهرویی بیرون میآید و سراغ وانت نیسانی میرود که کنار جوی آب پارک کرده، اما قبلش کنارمان میآید و چند دقیقهای با علیآقا و پسرش حال و احوال میکند. موضوع گزارش برای او جذابیت پیدا میکند و خودش هم با مرور خاطرات دوران شباب، از دورانی حرف میزند که به قول قدیمیها تازه پشت لبش سبز شده بود و خانواده به این مناسبت برایش جشن مفصلی گرفته بودند.
علی آقا عقیده دارد در آداب و رسوم و فرهنگ اقوام مختلف، نکاتی وجود دارد که شاید برای خیلیها تازگی داشته باشد. شاید بپرسید که چرا اغلب خانوادههای ساکن در این محله برای این پسربچهها که پشت لبشان سبز شده، جشن میگرفتند و هنوز هم میگیرند؟ جوابش ساده است چون در باور این اقوام، پسران در این مرحله وارد دوران بلوغ میشوند و باید خیلی از مسائل را رعایت کنند. جشنی هم که برایشان میگیرند در واقع نوع دیگری از جشن تکلیف است چون انجام فرایض دینی و واجباتی مثل نماز خواندن و روزه گرفتن و همچنین رعایت محرمات را باید جدی بگیرند.
آقای داماد پس سبیلت کو؟
معمولاً پسرها که بزرگتر میشوند همزمان مسئولیت آنها در خانه پدری بیشتر میشود. آقا «شاهپور» هم از ساکنان قدیمی محله سبیلآباد است و درباره سوژه گزارش ما خاطرهای بامزه تعریف میکند. گویا در روزهای پایانی خدمت وظیفه، بچههای شیطون پادگان شبانه و یواشکی با قیچی سبیلهایش را طوری کوتاه کرده بودند که بنده خدا مجبور میشود همه را از ته بتراشد! اما ناراحتیاش به خاطر چیز دیگری بود. چون قرار بود همان هفته به خواستگاری دختر مورد علاقهاش برود که از قضا خانوادهاش خیلی به آداب و فرهنگ گذشته تعصب داشتند.
به هر حال روز موعود فرا میرسد و آقای داماد با هزار دعا و توسل و با یک دسته گل و شیرینی با همراهی پدر، مادر و خواهر بزرگتر راهی خانه عروس خانم میشود. پدر دختر خانم که متوجه تغییراتی روی صورت جوان میشود بیمقدمه میپرسد: «آقای داماد پس سبیلت کو؟ » مرد جوان که خیلی خجالت زده شده بود همه ماجرای بچههای پادگان را برایشان تعریف میکند و آنها کلی میخندند! بعد از توی جیبش یک عکس در میآورد از زمانی که سبیلش هنوز سرجای خودش بود. پدر عروس به چهره دامادش نگاه میاندازد و او را با عکس تطبیق میدهد و اینطوری با ازدواجشان موافقت میکند.
اگر شوهرم سبیل نداشت زنش نمیشدم!
«مه جبین» از ساکنان سالخورده این محله است که وقتی در پیادهرو راه میافتد همه به احترامش از جا بلند میشوند. کدبانویی که حق بزرگتری گردن اهل محل دارد. از دارو و درمان گیاهی تا قابلهگری و به دنیا آوردن بچهها. حالا هم که سنش بالاتر رفته این کارها را کنار گذاشته و فقط در پخت غذای نذری ایام محرم و صفر به اهالی کمک میکند.
او ما را به حال و هوای قدیم میبرد و میگوید: «خدابیامرزد آقا یدالله را. وقتی برای خواستگاری به خانه پدرم آمد از مال و منال دنیا هیچی نداشت اما مرد زحمتکش و مؤمنی بود. پدرم از او خوشش آمده بود. چهرهاش با آن ریش و سبیل آنقدر جذاب بود که همان موقع جواب مثبت دادم وگرنه زنش نمیشدم! این باور و عقیده در بیشتر خانواده وجود داشت. اگر آلبوم عکسهای قدیمی را ورق بزنید میبینیدکه مردان این محله با چه شکل و شمایلی بیرون از خانه ظاهر میشدند.»
گرچه مه جبین خانم، این خاطره شیرین را نقل میکند، اما این نکته را هم میگوید که بافت محله در چند سال گذشته تغییر کرده و در کنار اقوام قدیمی که با یکدیگر نسبت خویشاوندی و فامیلی دارند، خانوادههایی با فرهنگ و زبانهای دیگر نیز دیده میشوند.
بانوان در خانه ماست و پنیر درست میکنند
اغلب مردان در محله سبیلآباد به مشاغل آزاد مشغولند. از خرید پسماند و ضایعات خانگی بهصورت چرخی تا ماشینی. البته کار اینها با زبالهگردهای سطح شهر فرق میکند. آنها به محلههای مختلف شهر تهران میروند و در ازای دریافت انواع ضایعات و پسماندهای خانگی وجه نقد به شهروندان پرداخت میکنند.
مه جبین خانم از کار و فعالیت بانوان محله سبیلآباد صحبت میکند. به عقیده این بانوی هممحلهای، به همان اندازه که در اینجا داشتن سبیل برای مردان خانه اهمیت دارد به همان اندازه هنر زنان در خانهداری و امور زندگی امتیاز بزرگ محسوب میشود. مثلاً دختران جوان قبل از ازدواج از مادران خود این اصول را یاد میگیرند. مثلاً به جای اینکه از مغازه و فروشگاه ماست، پنیر و ... بخرند لبنیات مورد نیاز خانواده را خودشان در خانه درست میکنند.
زمانی که آخر وقت میرسد و کمکم از محله سبیلآباد یا همان کوی زاهدی دور میشویم به این مسئله فکر میکنیم که سکونت اقوام مختلف با فرهنگها و آداب و رسوم متفاوت، بخشی از هویت شهر را تشکیل میدهند، دیدگاهشان قابل احترام است شاید در محلهای دیگر اینگونه نباشد و برای آنها مسائل دیگری مطرح باشد.