روایت عجیب از گروگانگیری کودک 9 ساله
پسر ۹ساله که توسط سه مرد ربوده شده بود بعد از سه ماه از اسارتگاه آنها در نقطه صفر مرزی ایران - پاکستان نجات یافت و طراح این ماجرا هم بازداشت شد. متهم و همدستان فراریاش ۱۰کیلو طلا در قالب شمش در برابر آزادی این کودک از خانوادهاش اخاذی کردند.
اردشیر ۹ساله نهم تیر امسال از مقابل بوستان قلم در نزدیکی خانه مادربزرگشان در شهرستان نیشابور استان خراسانرضوی ربوده و با گذشت نزدیک به سه ماه آزاد شد و به خانه بازگشت. طراح این آدمربایی توسط پلیس بازداشت و معلوم شد هدف او و همدستان فراریاش از این کودکربایی اخاذی بوده است.
پدر اردشیر درباره ربودهشدن پسرش به خبرنگار جامجم گفت: روز حادثه پسرم با خواهر کوچکتر و پسرخالهاش در خانه مادربزرگ مادریشان بودند. برای بازی به پارک قلم در آن حوالی رفته که شب در حال بازگشت، سه سرنشین پژوی نقرهای به زور او را ربوده و با انداختن در خودرو با خود بردند. حتی با قرص قصد داشتند او را بیهوش کنند که قرص زیاد اثر نکرد و توانسته بود مسیر را به خاطر بسپارد. پس از ربودن پسرم، خواهرکوچکتر و پسرخالهاش سریع به خانه آمده و موضوع را اطلاع دادند.
وی افزود: من هم مطلع شدم و با خانواده و فامیل اطراف خانه را جستوجو کردیم که ردی از پسرم نبود. بعد به اداره پلیس آگاهی نیشابور رفتیم و اطلاع دادیم. یک هفته گذشت و از پسرم بیخبر بودیم. در هفته دوم مردی با لهجه افغانستانی و لباسهای بلوچی، تصویری از طریق واتساپ با من حرف زد و گفت پسرم را گروگان گرفتهاند و باید در برابر آزادیاش ۲۰ کیلو شمش طلا تهیه کنیم. بعد از آن چند بار دیگر با من در واتساپ حرف زد. پانزدهم تیر امسال از من خواستند به محلهای در زاهدان بروم که سریع به آنجا رفتم. دو مرد مسلح از خودرو پیاده شده و سمتم آمدند و گفتند باید زودتر شمشها را بیاورم درغیراینصورت بچهام را خواهند کشت. بعد دو فیلم از طریق واتساپ برایم ارسال کردند که در این فیلمها پسرم گریه و التماس میکرد او را نجات دهیم. من اینهمه پول را نداشتم که ۲۰ کیلو شمش طلا بخرم. سراغ همه رفتم. از خانوادهام، فامیل و دوست و آشنا پول قرض گرفتم. خانوادهام وسایل و برخی اموالشان را فروختند و پول جور کردند. بهسختی توانستیم پول ۱۰ کیلو شمش را جور کنیم.
پدر کودک ربودهشده ادامه داد: با هزاران بدبختی ۱۰ کیلو شمش خریدیم. در پنج مرحله در مدت سه ماه شمشهای طلا را به بیابانهای اطراف خاش، زاهدان و دیگر شهرهای شرقی کشور بردم. هر بار بخشی از شمشها را تحویل میگرفتند. لهجه افغانستانی و بلوچی و سلاح کلاشینکف به دست داشتند. با گرفتن شمشها بچه را نمیدادند. هر بار که بدون بچه به خانه بازمیگشتم چهره خانوادهام را نگرانتر میدیدم.
آخرین بخش شمشها را از طریق یک معتمد زاهدانی برای آدمرباها فرستادیم تا بچهام را آزاد کنند. او با آدمرباها مذاکره کرد و شمشهای آخر را داد و توانست بچهام را از آنها تحویل بگیرد. آدمربایان در این مدت پسرم را در نقطه صفر مرزی نگهداری میکردند. وقتی خودرو به نیشابور، محل زندگیمان رسید و اردشیر سراسیمه از آن بیرون و سمت من و مادرش آمد، هنوز باورم نمیشد زنده است. هزاران بار خدا را شکر کردم که زنده است و دعا کردم این بلا سر دشمن آدم هم نیاید.
وی گفت: حالا که مدرسهها باز شده او نیز به مدرسه میرود، اما هنوز کابوس سه ماه اسارتش در مخفیگاه آدمرباها با پسرم هست. وقتی با پسرم حرف زدم، فهمیدم او را به نقطه صفر مرزی ایران - پاکستان منتقل و در خانهای روستایی نگهداری میکردند. صبح پسرم را به ارتفاعات کوهستانی میبردند و شب به خانه روستایی منتقل میکردند.