فاطمه میرزایی، کارشناس مشاوره کلانتری ۱۱ شهرستان داران نوشت که صبح که وارد کلانتری شدم تا به دفتر کارم بروم خانم جوانی که دستبند بر دستانش بود نظرم را جلب کرد. چهره رنگ پریده و بی فروغش نشان از اعتیادش به مواد مخدر داشت با هماهنگی رئیس کلانتری او را به اتاق مشاوره بردم و دلیل دستگیری اش را پرسیدم. گفت: با تعدادی از معتادها در حال مصرف مواد بودم که ناگهان ماموران ریختند سرمان و همه را دستگیر کردند.
گفتم تو با این سن چطور شد که به اعتیاد کشیده شدی؟ با این سوال اشک در چشمانش حلقه زد. آه بلندی کشید و بعد با صدای خماری گفت: داستانش مفصل است خانم. گفتم: اشکال ندارد برایم تعریف کن بینی اش را بالا کشید و گفت: نگاه نکن الآن به این روز افتادم منم برای خودم کسی بودم و برو بیایی داشتم. سال دوم دبیرستان یکی از آشناهای پدرم به خواستگاریم آمد پدرم به شرط ادامه تحصیل با ازدواجم موافقت کرد و من و صادق با یک مراسم ساده به زیر یک سقف رفتیم.
بعد از اینکه دیپلمم را گرفتم به سالن آرایشی که نزدیک منزلمان بود رفتم و به عنوان شاگرد مشغول به کار شدم، در بین مشتریان آرایشگاه زنی شاد و بزله گو به نام شیدا بود که گاهی اوقات به آنجا میآمد، یک روز که به آرایشگاه آمده بود و باران شدیدی هم میبارید من را به خانه رساند و همین بهانهای برای آشنایی و دوستی بین ما شد.
چند روز بعد شیدا با من تماس گرفت و مرا به یک مهمانی دعوت کرد من هم موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و بعد با موافقت او به این مهمانی رفتم. یکی دو هفتهای گذشت و شیدا دوباره مرا به دورهمی شان دعوت کرد این بار مهمانی در باغی بزرگ بود. وقتی وارد باغ شدم مرد و زنهای زیادی را دیدم که وضع نامناسبی داشتند همان اول کار از آمدنم به باغ پشیمان شدم و میخواستم برگردم که شیدا دستم را گرفت و جلوی رفتنم را گرفت بعد هم مرا با خود به داخل ویلا برد، یک گوشه روی مبلی که آنجا بود نشستم و فضا را زیر نظر داشتم روی میز پر از میوه، شیرینی و نوشیدنی بود. موسیقی زنندهای هم در ویلا پخش میشد، یک عده مشغول رقص و پایکوبی و یک عده هم در کنجی مشغول مصرف سیگار بودند.
شیدا هم بعد از صبحت با یکی از مردان حاضر در مهمانی به سمت من آمد و در حالی که اصلاً حال طبیعی نداشت پودری که در کف دستش بود را به من نشان داد و گفت: نمیدانی این چه جادوییه وقتی بوش میکنی تمام غم و غصه هات دود میشه به هوا میروی و احساس میکنی روی ابرها داری راه میری؟! من اولش مقاومت کردم، اما وقتی حال شیدا را دیدم وسوسه شدم که کمی از آن مواد را امتحان کنم! بعد از مصرف حس و حال عجیبی بهم دست داد دلهره و لذت در هم آمیخته شده بود.
آن شب گذشت و بعد از آن من چند بار دیگر دور از چشم همسرم آن مواد لعنتی را از شیدا خریدم و مصرف کردم. کم کم به مواد وابستگی پیدا کردم و صاحب آرایشگاه هم با دیدن وضعیتم عذرم را خواست. همسرم بعد از اینکه متوجه اعتیادم شد تهدیدم کرد که طلاقم میدهد. من هم به او قول دادم که دیگر هرگز سراغ مواد نروم. اما نتوانستم به قولم عمل کنم، حال روز خوبی نداشتم یک روز که همسرم سر کار بود دوباره به شیدا زنگ زدم و از او خواستم تا برایم مواد بیاورد او هم قبول کرد و من دوباره پنهانی مواد را مصرف کردم تا اینکه همسرم موضوع را فهمید و شبانه مرا از خانه بیرون کرد.
هرچه التماسش کردم فایدهای نداشت به ناچار به منزل پدرم رفتم، اما پدرم وقتی وضعیتم را دید او هم مرا به منزلش راه نداد. سرگردان در خیابانها پرسه میزدم، نیمههای شب از داخل پارک عبور میکردم که مرد جوانی صدایم زد فهمیده بود اعتیاد دارم، اگه جنس میخوای با من بیا من هم خوشحال و شادمان سوار ماشینش شده و به منزلش رفتم و او هم موادم را تامین کرد. دو سه روز آنجا بودم تا اینکه امروز صبح هنگامی که با شاهین و دوستاش مشغول مصرف مواد بودم ماموران وارد خانه شده و همه ما را دستگیر کردند.
منبع: سایت جنایی